فرشته کوچولوفرشته کوچولو، تا این لحظه: 12 سال و 8 روز سن داره

فرشته کوچولو

نوروز 92

سلام اولین نوروزت مبارک عزیزم چه زود گذشت و تو اولین شکوفه های زندگیت رو می بینی حالا تو 11 ماهته می تونی بابا و ماما بگی و ما در حیرت گذر سریع و بی رحم زمان آقاجون مهربون لطف کردن و ماشینشون رو به ما دادن تا اولین نوروز زندگی عسلکمون رو با هم بریم سفر تا این خونواده 3 نفره خاطرات زیباتری رو از کنار با هم بودن به ثبت برسونن. ریحانه نوشت :  « ممنون آقاجون مهربون دوستون داریم عاشقتونم » بار و بندیلمون رو بستیم و به مقصد اصفهان راه افتادیم . واسه من که یه کوچولو سخت بود من که همیشه سبکبار سفر می کردم این دفعه به خاطر این وروجک اینقدر وسیله برداشته بودیم که اگر 1 ماه هم مسافرتمون طول می کشید مشکل و کمبود ...
8 فروردين 1392

همه روزهایی که نبودم ...

سلام روزهایی گذشت تلخ و شیرین ولی ای کاش آدمها فرصت ها رو دریابند . فرصتهایی که میگذره و گاهی فقط افسوسش باقی می مونه بگذریم ... در این مدت که نبودم این فرشته کوچولوی ما 5 ماه رو به سلامتی پشت سر گذاشت ولی خیلی ناراحتم که چرا نشد در این مدت براش بنویسم از یه طرف گرفتاری های کار و طرف دیگه روحیه نامناسب نشد که بیام اینجا ولی از همه دوستانی که در نبود ما باز هم به اینجا سر میزدند صمیمانه تشکر میکنم و عذرخواهی ... این فرشته روزهای اول که فقط با نگاهش با ما صحبت میکرد آن هم اگه با صداهای خاص و بصورت اتفاقی نگاهش با نگاه ما تلاقی میکرد و یکی میشد و قند رو در دل ما آب میکرد که هر بار این کار رو دوست داشتیم تکرار کنه و به هم فخر بفر...
22 اسفند 1391

آتلیه

سلام بالاخره تصمیم گرفتیم ببریمت آتلیه چند تا از لباسات رو برداشتیم رفتیم اینقدر سرد بود بخاریشون رو روشن کردن و تا وقتی گرم شد شما گرفتی تخت خوابیدی هر چی صدات می زدیم انگار نه انگار بابایی کلی باهات حرف زد و چند تا عکس تو خواب بودی بابایی هم کلی ذوق می کرد وقتی بیدار شدی اینقدر همکاری کردی با خانوم عکاس هر چند من و بابایی هلاک شدیم بس که واست شکلک در آوردیم و آواز خوندیم جنگولک بازی و... رو هم رفته خوش گذشت چند تا از عکسای آتلیه رو بعدا می ذارم آخه تو سیستم بابایی مهربونه تازه چند بار عکسات پریده فکککککککک کن از بدو تولدت تا الان هیچ چی اصلا تصورش هم غیر ممکنه تا مرز جنون پیش رفتم  اون هارد طفلکی که 100 بار Fdisk ش...
15 اسفند 1391

گوشواره

سلام   مثل اینکه سنگین تره از این به بعد اعلام کنم ماهی یه پست می ذارم ( البته امیدوارم  ) بالاخره بعد از گشت و گذار فراوان واسه گل دخترمون گــــــــــــوشواره خریدیم آخه طفلک وقتی به دنیا اومد این جمشــــــیدِ بوووووووووووووووووق قیمت طلا رو نجومی کرده بود ( اینم مملکته ما داریم !!! ) از این به بعد باید بیشتر مواظبش باشیم عسلکمون پا گذاشته تو 11 ماهگی می تونه 5 قدم به تنهایی به امیده یه همراه ( حالا دیوار می خواد باشه یا مامان و بابا ) راه بره همه چیز رو با مــــامــــا صدا می زنه که کارخونه قند رو تو دل مامانش آب می کنه الهی فدات بشم من فکر می کردم کلمه مامان خیلی سخته باهاش بابا رو تمرین می کردم ولی اولی...
9 اسفند 1391

بازم بیمارستان :(

سلام می دونم هفته ای که قول داده بودم به ماه رسید چی کار کنم هم من وقت ندارم هم نی نی همکاری نمی کنه تا آخر پست که بخونید به من حق می دین تو این ماهی که گذشت یه اتفاق بدی افتاد که به خیر گذشت شکر خدا قند عسلم تو 9 ماه و دو روزگی صبح با صدای ناله اون از خواب بیدار شدم الهی بمیرم مامانی هنوزم که یادم می یاد جیگرم آتیش می گیره تب شدیدی داشت استامینوفن هم خونه نداشتیم سریع بردمش دکتر طفلی تکون نمی خورد چشماش رو هم باز نکرد بعد از 1.30 انتظار نوبتم شد دکتر تا دیدش گفت مشکوک به عفونته هر جور دوس داری ولی اگه بچه من می بود می بردمش بیمارستان تا اسم بیمارستان رو شنیدم دوباره خاطرات 4 روزگیش یادم اومد نمی دونستم چی کار کنم سریع بردمش...
8 بهمن 1391

خبر خبر

سلام به همگی از این به بعد اگر خدا و نی نی یاری کنن انشالا هر هفته 1 پست می ذارم من و نی نی و بابایی جمعه ( 1 دی دقیقا همون روزی که دنیا قرار بود نابود شه  )رفتیم نهمین نمایشگاه بین المللی تبلیغات ، بازاریابی و صنایع وابسته کلی خوش گذشت من که از نمایشگاه راضی بودم واسه من یکی مفید بود بقیه رو نمی دونم امسال شرکت ها ، تبلیغاتشون رو به همه نمی دادن یا باید همکار می بودی یا فرم درخواست محصول پر می کردی تا بهت کاتالوگی چیزی بدن ( زرنگ شده بودن  )  ریحانه جون ما هم خیلی سریع با مسئول غرفه ها کانکت می شد واسشون می خندید اونا هم ذوق می کردن بهمون تبلیغاتشون رو می دادند یه همچین دخمل مفیدی داریم ما نی نی مون رو تو آغو...
8 دی 1391

شیرین ترین لحظات

سلام به همه دوستای مهربونمون که در بود و نبودمون به ما سر زدن من مامان مهربونم    و از این به بعد من دست به صفحه کلید می شم البته اگه این وروجک بذاره چون خیلی علاقه به تایپ داره  صفحه کلید رو که می بینه این شکلی می شه   خلاصه 7 ماه و 5 روز از زندگی عسلکمون می گذره چقدر زود گذشت هر لحظه که نگاهش می کنم با خودم می گم این همون فینگیلی هستش که نمی تونست هیچ کاری بکنه حالا اینقدر شیطون شده چند روزه که می تونه خودشو به اسباب بازی هاش برسونه به قول بابای مهربون مثل دلفین شنا می کنه    آواز خوندنش هم داره به تکامل می رسه حروف (آ ب خ د ق و ه ی ) صداهای کشیده و کوتاه رو حرفه ای تلفظ می کنه    ...
11 آذر 1391