بازم بیمارستان :(
سلام می دونم هفته ای که قول داده بودم به ماه رسید چی کار کنم هم من وقت ندارم هم نی نی همکاری نمی کنه تا آخر پست که بخونید به من حق می دین
تو این ماهی که گذشت یه اتفاق بدی افتاد که به خیر گذشت شکر خدا
قند عسلم تو 9 ماه و دو روزگی صبح با صدای ناله اون از خواب بیدار شدم الهی بمیرم مامانی هنوزم که یادم می یاد جیگرم آتیش می گیره تب شدیدی داشت استامینوفن هم خونه نداشتیم سریع بردمش دکتر طفلی تکون نمی خورد چشماش رو هم باز نکرد بعد از 1.30 انتظار نوبتم شد دکتر تا دیدش گفت مشکوک به عفونته هر جور دوس داری ولی اگه بچه من می بود می بردمش بیمارستان تا اسم بیمارستان رو شنیدم دوباره خاطرات 4 روزگیش یادم اومد نمی دونستم چی کار کنم سریع بردمش بیمارستان فقط به بابایی گفتم زود خودشو رسوند تا پرونده تشکیل داد و این روال بیخود اداری یه ربع طول کشید ولی واسه من ربع قرن بچم جلو چشم داره تو تب می سوزه خانومه می گه اول پرونده بالاخره با پرونده رفتم پیشش بردنش تو اتاق منو بابایی رو بیرون کردن تا بهش سرم وصل کنند دو تایی پشت در گریه کردیم دیگه طاقت نیاوردم رفتم تو تا منو دید بلند شد التماسم می کرد که بغلش کنم الهی بمیرم مامانی دو شب بستری شد قند عسلم خوب خوب شد برگشتیم خونه دکتر می گفت عفونت وارد خونش شده اما چون مقدارش کمه نگران کننده نیست اسپری داد واسش بزنم تا خس خس سینش هم خوب شه
بماند که خیلی ها گفتن از دندونشه
من اگر به جای مسئولین بیمارستان می بودم تخت کودک نمی ذاشتم یه تخت 1 نفره بزرگ می ذاشتم تا مادر کنار بچه بخوابه تا اون طفلی اطرافش از بین اون همه میله نیگا نکنه یکی نیست بگه اون طفلی جسمش بیماره دیگه روحش رو با این اختراعات پریشون نکنید من که خودم رو به زور تو همون یه ذره تخت جا کردم تا عسلم تو آغوش مادرش با بیماریش بجنگه
اینم عکس نی نی تو زندان میله ای